ان سوی سرنوشت پارت ۳
در ادامه لطفا
خدمتکار دوک :
_دوک یه خبر مهم از کلیسا به دستمون رسیده
دوک کلود:
_حتما یه کار مهمه مگه کم پیش میاد بخوان ببینن منو
با پوزخند اینو گفت
خدمتکار دوک:
_کشیش اعظم خودشون اومدن قرباننن!
دوک کلود :
_چی همین الان میرم
کنت :
_پس قرار....
دوک کلود :
_تو ساکت
بعد از رفتن به اتاق نشیمن برای ملاقات با کشیش عظم
کشیش اعظم:
_طبق پیش گویی مشخص شد که دختر شما قدیس جدیده و
در ذهنش و این موضوع رو خیلی ضایع گفتن
همون شخص ناشناس اول پارت ۱:من سلام من نویسنده ی این داستانم و چون داستانم داشت خسته کنن ه میشد و پایانش به مرک ملیسا خطم میشد یه سری قدرت به ملیسا دادم از اینجا به بعد بنده نویسنده نام دارم برید ادامش
دوک کلود :
_الان میخواید چی کارکنم
کشیش اعظم :
_تا سن ۱۶ سالگی درست و بدون هیچ کمبودی امادش کنید طبق پیش گویی اگر اون باید ........
نویسنده:
(اگه اینجا رو بگم کل داستان قابل تصویر میشه)
از زبان ملیسا:
و الان بنده بی کار دارم میوه میخورم و نمیدونم چه خب.....
پق(صدای باز شدن در)
از زبان ملیسا:
_چی ..چی
خدمتکار ایزابل:
_خانم ما باید شمارا اماده کنیم
از زبان ملیسا :
جان چی شده قبلا این جوری نشده بود!!
بعد از اماده شدن
خدمتکاردوک :
_بفرمایید بانو از این طرف
از زبان ملیسا:
این همه کار برای چی....
(صدای باز شدن در)
از زبان ملیسا :
چی...چی....اینجا چه خبرهههه!!
خدمتکار:
_لطفا اینجا بنشینید
پایان البته فعلا
بای 😐✋
خدانگهدار بای دیگه ببندش برو پست های دیگه رو ببین بدو